کد مطلب:313503 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:208

حضرت ابوالفضل العباس و علی اکبر به فرمان امام حسین به استقبال قزوینی می روند
مرحوم عراقی در دارالسلام، مكاشفه ی آخوند ملا عبدالحمید قزوینی را چنین نقل كرده است:

می فرماید: از اول اوقات مجاورت تا حال زیارات مخصوصه ی حسینیه را مداومت نموده و ترك نكرده ام، مگر آن شب را كه مصمم به بیتوته ی اربعین مسجد سهله گردیدم و جمیع آنها را پیاده رفته و غالب آنها را هم با زوار نبوده ام بلكه بی راه رفته ام و در شب آخر، وقت عصر بیرون رفته و فردا را در كربلا بوده ام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معینی نداشته ام، بلكه در ایوان حجرات صحن مطهر یا در خود صحن یا در توابع آن، منزل نمودم، چون بضاعتی نداشتم و متمكن از مخارج و كرایه منزل نبوده ام.

اتفاقا روزی به اراده ی كربلا بیرون رفتم، چون به بلندی وادی السلام رسیدم جمعی از اعزه و اعیان را دیدم كه از برای مشایعت آقازاده ای بیرون آمده اند، پس او را با كمال احترام سوار كجاوه كردند و دعای سفر در گوش او خواندند و قدری با او همراه



[ صفحه 309]



شدند، پس وداع كردند و اذان در عقب او گفتند و سایر آداب آقایی را با او به جا آوردند و او هم با نوكر و بنه و سایر لوازم سفر روانه گردید.

چون این عزت را دیدم و ذلت خود را هم مشاهده كردم، ملول و خجل شدم و با خود گفتم كه این دفعه هم كه بیرون آمده ام می روم، لكن بعد از این اگر اسباب مساعدت كرد كه بر وجه ذلت نباشد می روم والا نمی روم و آنكه تا به حال رفته ام كفایت می كند! پس این دفعه را رفتم و برگردیدم و بعد از آن عازم شدم كه دیگر به طریق مذلت نروم، و بر همان اراده بودم تا آنكه وقت زیارت مخصوصه ی دیگر رسید و چند نفر از طلاب آمده پرسیدند كه چه روز اراده ی زیارت داری كه ما هم با تو بیاییم؟ گفتم من اراده ندارم، زیرا كه خرج منزل و كرایه ندارم و پیاده هم نمی روم. گفتند كه تو همیشه پیاده می رفتی. گفتم: دیگر نمی روم. گفتند: این دفعه را كه ما اراده ی پیاده رفتن داریم برو، كه ما هم از راه باز نمانیم، بعد را خود می دانی.

بالاخره، پس از اصرار و انكار، رفتند و از برای توشه ی راه خریداری كردند و مرا با اصرار برداشتند و بیرون آمده با ایشان روانه شدیم و چون وقت رفتن تنگ شده و فردای آن روز، روز زیارت بود صبح را بیرون رفتیم كه ظهر را در كاروانسرای شور بخوابیم و شب را به كربلا برسیم. پس با همراهان، كه دو نفر بودند، روانه شده وارد كاروانسرا گردیدیم، در وقتی كه زوار شب صبح بار كرده بودند، چون شب زیارتی بود و از زوار كسی نبود و چون كه آن اوقات كاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانواری هم در كاروانسرا نبود كسی نمی ماند. به علاوه آنكه، كاروانسرا هم از خوف طراران عرب مأمون نبود، بلكه گاه گاه در داخل كاروانسرا مردم را برهنه می كردند و احیانا اگر از طلاب و مجاورین وارد می شدند و استعدادی نداشتند، از خوف عرب اسباب و لباس خود را در زیر زباله مستور می كردند. ما بعد از ورود چون اسباب قابلی نداشتیم در داخله ی طویله صفه ی بزرگ مسقفی بود در آن منزل كردیم و پس از صرف غذا خوابیدیم.

اتفاقا من از همراهان زودتر بیدار شدم و ابریق را برداشته از برای وضو بیرون آمدم و بعد از مقدمات وضو، بر صفه ای كه در وسط كاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه رو به در كاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم. در اثنای وضو كه مشغول مسح پا بودم شخصی را دیدم كه درزی لباس اعراب، پیاده از درب كاروانسرا داخل گردید، وی با



[ صفحه 310]



سرعت تمام نزد من آمد كه گمان آن كردم كه او از اعراب بیابان است و اراده ی آن كرده كه مرا برهنه كند، لكن چون چیز قابلی با خود نداشتم چندان خوف نكردم و مسح پا را تمام نمودم.

چون نزدیك آمد، متوجه من گردید گفت:

- ملا عبدالحمید قزوینی تو هستی؟

چون بدون سابقه ی آشنایی نام مرا ذكر نمود، تعجب كردم و گفتم: آری منم آن كه گویی. گفت: تویی كه می گفتی كه من به این ذلت و خواری دیگر به كربلا نمی روم، مگر آنكه به طریق عزت متمكن و قادر شوم؟ قدری تأمل كردم كه این شخص این واقعه را از كجا دانست، باز در جواب گفتم: آری.

گفت: اینك آماده شو كه مولای تو ابوالفضل العباس علیه السلام و آقای تو علی بن الحسین علیه السلام به استقبال تو آمده اند كه قدر خود را بدانی و به اعتبارات بی اعتبار دنیا افسرده و مهموم نگردی. چون این سخن شنیدم، متحیر ماندم و مبهوت گردیدم كه این شخص چه می گوید؟! ناگاه دیدم كه دو نفر سواره با شمایل آن دو بزرگوار، كه شنیده و در كتب اخبار و مصیبت دیده بودیم، با آلات و اسلحه ی حرب - حضرت ابوالفضل علیه السلام در جلو و علی اكبر علیه السلام از دنبال - از باب كاروانسرا داخل صحن آن گردیدند. چون این واقعه را دیدم، بی اختیار خود را از بالای آن صفه پایین انداخته دویدم و خود را به پای اسبهای ایشان انداخته بوسیدم و به دور اسبهای ایشان گردیدم و زانو و ركاب و پایشان را بوسیدم.

بعد از آن با خود خیال كردم كه خوب است كه رفقا را هم اعلام كنم و از خواب بیدار نمایم كه به خدمت آن دو فرزند حیدر كرار برسند. پس با سرعت به نزد ایشان رفتم و بر بالین یكی از آنها كه ملا محمدجعفر نام داشت نشستم و با دست او را حركت دادم و گفتم:

- ملا محمدجعفر، برخیز كه حضرت عباس علیه السلام و علی اكبر علیه السلام به استقبال آمده اند، بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو.

ملا محمدجعفر چون این سخن بشنید گفت: آخوند چه می گویی، مزاح و شوخی می كنی؟!

گفتم: نه والله، راست می گویم، بیا ببین هر دو تشریف دارند. چون این حالت و اصرار از من دید، دانست كه چیزی هست. برخاست و به زودی دوید. چون رفتیم كسی را ندیدیم، و از در كاروانسرا هم بیرون رفته و اطراف صحرا را، كه هموار و راه آن تا



[ صفحه 311]



مسافت بسیار دیده می شود، مشاهده كردیم و اثری یا غباری از آن پیاده و دو سوار ندیدیم. پس متأسف و متحیر برگردیدیم، و از عزم و اراده ی سابق برگردیده تائب و نادم شده و عازم بر آن گردیدم كه زیارت آن مظلوم را ترك نكنم، اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعی عارض شود تدارك و قضا كنم، والی الآن ترك نشده و مادام الحیاة هم ترك نخواهد شد، ان شاء الله تعالی. [1] .


[1] دارالسلام عراقي: صفحه ي 450، چاپ اسلاميه ي تهران.